معجزه اروند
فروردين ماه سال 1381 بود. اروند کنار خيلي شلوغ بود و کاروانها يکي پس از ديگري وارد محفل شهدا ميشدند. اهالي اروند کنار هم لباسهاي عيدشان را پوشيده بودند و شاديشان را با شهدا تقسيم ميکردند. من برنامهي چاووشي آقا علي بن موسي الرضا (ع) را بر عهده داشتم. هر کارواني که وارد محفل ميشد به استقبال آنها ميرفتم. حوالي ساعت 10:30 بود که ديدم خواهري با رنگ پريده و گريان به طرف ما دويد و گفت:«دختر من گم شده است تا وقتي که دخترم را پيدا نکنم از اينجا نميروم.» همه از اين حالت او منقلب شدند و هرکس هرکاري از دستش برميآمد انجام ميداد. چندبار اسم دختر بچه را که زينب بود از بلندگو گفتيم اما خبري نشد. مضطرب بودم که براي زينب کوچولو چه اتفاقي افتاده است و اين اضطراب تا ساعت 4 بعدازظهر ادامه داشت. تا اينکه سردار ذوالقدر آمدند. من هم براي وي برنامهي چاووشي را اجرا کردم. با اجراي برنامه محفل حال و هواي ديگري پيدا کرد. متوجه شدم که همان خواهر با چشماني گريان پرچم را گرفته و از امام رضا (ع) طلب کمک ميکند. با ديدن اين صحنه خيلي ناراحت شدم با چشماني گريان گفتم:«يا ابوالفضل اين بچه را به مادرش بر گردان» هنوز حرفم تمام نشده بود که بچه را ديدم بلافاصله به مادرش اطلاع دادم نميدانيد چه حالي داشت. در حالي که اشک شوق ميريخت سر و صورت بچه را ميبوسيد زينب کوچولواش را در آغوش ميگرفت.
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوي: محمدکشاورزيان
3333333333333
غيرتهاي خفته
اصلاً نفهميدم شاگرد اتوبوس است، پسر راننده است يا خادم کاروان؟ هرچه بود رفتار خيلي جلفي داشت، توي اتوبوسي که همهشان از دخترهاي دانشجوي کارداني هنر بودند، پسري با اين شکل و قيافه و رفتار، وصلهي نچسبي به نظر ميرسيد. با يکي از دخترها بيش از اندازه شوخي ميکرد. مردد بودم که نصيحتشان کنم يا نه؟من بين راه به آنها ملحق شده بودم و قرار بود فقط تا طلاييه همراهشان باشم. بنابراين شناخت چنداني از آن جمع نداشتم. طبق وظيفهاي که داشتم بلند شدم و چند دقيقهاي را درباره شجاعت و مردانگي شهدا صحبت کردم کار آنها که در طلاييه تمام شد، خداحافظي کردم و براي استراحت به سولهي مخصوص سربازها رفتم. از پشت در، کسي صدايم کرد، بلند شدم ديدم همان دختري است که آن پسر خيلي با او شوخي ميکرد از ديدنش تعجب کردم. با عجله کاغذي به من داد و تند گفت:«حاج آقا لطفاً تا من نرفتم اين کاغذ را نخوانيد».فکر کردم شايد حرفي توي اتوبوس زدهام که باعث ناراحتياش شده.
کاغذ را باز کردم، بعد از سلام و کمي تعارف نوشته بود:«حاج آقا! آن پسر جواني که داخل ماشين ديديد، برادر من است که متأسفانه معتاد به هرويين بوده. هرچه با او صحبت ميکردم فايدهاي نداشت. البته يک بار ترک کرد؛ اما دوستان ناباب، باز او را به اعتياد کشاندند. روز عرفهي پارسال من طلاييه بودم. از شهداي گمنام طلاييه خواهش کردم کاري کنند برادرم به اين جا بيايد و به واسطه شهدا غيرتش زنده شود.به اصرار من، مسئول کاروان قبول کرد تا برادرم به عنوان خادم گروه با ما همسفر شود. حرفهاي شما و ساير برادران راوي، ذرهاي از غيرت شهدا را به او فهماند او خيلي متحول شده است....حاج آقا! از طرف من به بگوييد شهدا بد و خوب را از هم جدا نميکنند آنها همه را براي زيارت دعوت ميکنند حتي برادر معتاد مرا.
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوي: حجتالاسلام نائبي
3333333333333
مهمان بابا
در اواخر سال 1382 يک کاروان دانشجويي براي زيارت و بازديد به اروند کنار، منطقه عملياتي والفجر هشت و مزار هشت شهيد گمنام آمده بودند در ميان آنها دختر شهيدي که پدرش در عمليات والفجر 8 در منطقه فاو به شهادت رسيده بود هم حضور داشت. برادران فرهنگي لشگر 25 کربلا موقع استقرار در اين منطقه در ضمن فضاسازي تمثال مبارک شهداي لشگر، عکس پدر شهيدش را نيز بر مزار سنگرهاي داير شده نصب کرده بودند. وقتي چشم فرزند شهيد به عکس پدرش افتاد پاي عکس نشست و شروع به گريه کرد. يکي از همسنگران قديمي پدر، او را ديد سريع به نزد من آمد و گفت:«احمدي فرزند سردار شهيد کهنسال پاي عکس پدرش دارد به شدت گريه ميکند» شما بيائيد يک جوري ايشان را ساکت کنيد. به اتفاق برادر رمضاننژاد به سراغش رفتيم. گفت:«خواهش مي کنم جلو بياييد، بگذاريد به حال خودم باشم. زماني که بابام شهيد شد من يک ساله بودم و الان 18 ساله ام. به اندازهي 17 سال با بابا حرف دارم ميخواهم با بابام صحبت کنم.» کمي دورتر نشستيم 15 دقيقه بعد آمد. گفتم :«عموجان به ميهماني بابا خوش آمدي. يقيناً شما مدعو پدر هستيد و ايشان الان حاضر و ناظرند. فرزند شهيد کهنسال گفت:«وقتي که خواستم به اروند بيايم با مامان تماس گرفتم تا او را در جريان اين سفر بگذارم وقتي مادرم گوشي را برداشت گفت دخترم من از اين سفرت اطلاع داشتم. گفتم:«چطور مادر؟ کي به شما گفت؟گفت:«ديشب پدرت به خوابم آمد و گفت دخترم دارد ميآيد پيش من».
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
من همهجا همراهتم
کاروان فرزندان شاهد استان يزد، آخرين روز حضور در مناطق جنگي در شلمچه بودند. اما دختر شهيد خراساني خيلي ناراحت و مضطرب به نظر ميرسيد. علت نگرانياش را جويا شدم. گفت:«دوست داشتم به دشت عباس برويم. پدرم در آنجا شهيد شد. انگار قرار نيست آنجا را ببينم.» سعي کردم دلداريش بدهم گفتم:« تمام اين سرزمين بوي شهدا را ميدهد...» اما بيفايده بود. ما نميتوانستيم به دشت عباس برويم و او نيز دلتنگ پدر بود. کاروان به راه افتاد. يکباره چشمم دوباره به دختر شهيد خراساني افتاد. خوشحال بودم پرسيدم: چي شد؟ خنديد و گفت:«راستش پدرم را در همينجا ديدهام» به من گفت:«نميخواهد دنبالم بگردي من توي شلمچهام. تو تا حالا هرکجا که بودي من هم در کنار تو بودم ولي چرا اين قدر دير به ديدنم آمدهاي؟».
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوي: محمدحسين مصون
3333333333333
قرار بيقراران
سال 1371 بود، به عنوان روحاني و راوي کارواني از طلاب خارجي مقيم قم براي زيارت مناطق عملياتي جنوب رفتيم. در جاده شلمچه جايي بود که کاروانهاي مختلف به هم رسيدند. من دربارهي حال و هواي دوران جنگ و خاطرات شهداء صحبت کردم. جمعيت بيتاب شد. حتي جوانان آفريقايي که معروف است بعضيهاشان دير احساساتي ميشوند به سختي متأثر شده بودند و بيقراري ميکردند در همين لحظه چند نفر از برادران با هيجان نزديکم آمدند. يکي پرسيد:«حاج آقا تو را به خدا ديگر بس است اين قدر گريه نکنيد بعضي از افراد دارند ميروند توي ميدان مين» چشمم به «محمد ابراهيم سحاسي» جواني از سنگال افتاد. سربازها به زور نگهش داشته بودند چند نفر را ديدم که روي زمين افتادهاند عبايم را درآوردم و به طرفشان رفتم ديگر نتوانستم تحمل کنم رفتم يک گوشه نشستم و زل زدم به آسمان.
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
هشتمين مزار
قرار بود از مدرسهي ما کارواني به مناطق جنگي اعزام شود سهميه هر کلاس، چهار نفر بود من هم دوست داشتم به اين سفر بروم اما اسمم در قرعه نيفتاد. خيلي ناراحت شدم. دلم شکست شب توي خواب شهيدي را ديدم که با لباس رزم مقابلم ايستاده بود و لبخند ميزد. بعد از چند لحظه به طرف آمد. چفيهاش را درآورد و روي سرم انداخت چفيه، تمام موهايم را پوشاند. بعد چنان زير آن را گره زد که احساس خفگي کردم گفتم:«ميخواهي مرا بکشي؟» خنديد و گفت:«ما جان مان را فداي شما کرديم... نترس نميميري! چرا به زيارت ما نميآيي؟ فهميدم منظورش جبهههاي جنوب است گفتم قرعه به نامم نخورد. گفت:«اگر دلت بخواهد ميتوانم کارت را درست کنم» خوشحال شدم. نور اميد در دلم زنده شد. ديدم ميخواهد برود. پرسيدم:«سراغ شما را کجا بگيرم؟» پاسخ داد:«مزار شهداي هويزه که آمدي رديف اول، قبر هشتم». فردا صبح که به مدرسه رفتم اعلام کردند براي کلاس ما يک سهميه اضافه شده، سريع رفتم اسم نوشتم قرعه به نام من افتاد به هويزه که آمدم فوري به سراغ مزار شهداء رفتم رديف اول را پيدا کردم شمردم تا رسيدم به قبر هشتم گفتم شايد از آن طرف که بشمارم قبر ديگري باشد اما از سمت ديگر هم هشتمين قبر بود روي سنگ آن نوشته شده بود:«شهيد ملائي زماني».
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
اسرار ازل
يکي از خانمها که دانشجوي پزشکي در شهر تهران بود با اصرار همکلاسيهاي خود به اردوي زيارتي شهداي جنوب آمد.خودش تمايل زيادي نداشت با اين که بچهها تحت تأثير فضاي مناطق عملياتي قرار بودند اما او به همه چيز بياعتنا بود. و اين بياعتنايي را در عمل نشان ميداد بعضي از بچهها قصد داشتند، به رفتار او اعتراض کنند اما من نگذاشتم، سفر به پايان رسيد. مدتها گذشت يک روز يک خانم چادري را در حياط دانشگاه ديدم. نشناختمش خودش را معرفي کرد. همان دختري بود که در منطقه آن طور رفتار ميکرد. لب به سخن گشود:«بعد از اينکه از منطقه برگشتيم تصميم گرفتم چادر سر کنم. بعد از شهادت دائيام مادرم 6 سال به من اصرار کرد نپذيرفتم. بعد از سفر جنوب وقتي مادرم مرا با چادر ديد بغلم کرد و از خوشحالي چند دقيقه فقط گريه ميکرد مادرم پرسيد:«آنجا چي به تو گفتندکه از حرف من بيشتر تأثير داشت؟
اسرار ازل را نه توداني و نه من
وين سر معما نه تو خواني و نه من
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
منبع:سایت صبح