شعر سهراب سپهری در سال 85
هر کجا هستم، باشم به درک! من که بايد بروم!
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمين، مال خودت!
من نمي دانم نان خشکي چه کم از مجري سيما دارد!
تيپ را بايد زد!
جور ديگر اما... کار را بايد جست.
کار بايد خود پول. کار بايد کم و راحت باشد!
فک و فاميل که هيچ... با همه مردم شهر پي کار بايد رفت!
بهترين چيز اتاقي است که از دسته چک و پول پر است!
پول را زير پل و مرکز شهر بايد جست!
سيد خندان يه نفر!
سوئيچم کو؟
چه کسي بود صدا کرد زورو؟
زندگی به من آموخت چگونه اشک بریزم و چگونه گریه کنم
و از همان اول به من آموخت که همه را دوست بدارم
ولی حالا در دنیا دو چیز را دوست دارم:
یکی گل را برای یک لحظه و تو را برای همیشه
واقعه ی مرگ تو تمام وجود مرا از هم پاشید
تمام وجودم جز قلبم را قلبی که تو ساختی
قلبی که تو هنوز می سازی
قلبی که تو هنوز با دستهای گمگشده ات آرام می کنی
با خنده ی گمگشده ات روشن می سازی
گر روزي ندانسته به احساس تو خنديدم
و يا از روي خود خواهي فقط خود را پسنديدم
اگر از دست من در خلوت خود گريه اي کردي
اگر بد کردم و هرگز به روي خود نياوردي
اگر تو مهربان بودي ومن نامهربان بودم
براي ديگران سبزو براي تو خزان بودم
گناهم را ببخش
گر از يادم رود عالم، تو از يادم نخواهي رفت
به شرط آنکه گهگاهي تو هم از من کني يادي
ضرب المثل
فيلش ياد هندوستان كرد، رفت ویزا گرفت!
هر چه بگندد نمكش ميزنند، واي به روزي كه هر چه بگندد نمكش ميزنند!
چرا عاقل كند كاري كه باز آيد به كنعان غم مخور!
از خر شيطون اومد پايين سوار مترو شد!
پولاش از پارو بالا رفتند، ديگه برنگشتند!
كلاهش پس معركه بود، با عجله رفت برش داشت!
قوری ز قلم قلم ز قوری / تو عشق منی گوگوری مگوری !
يکی از بزرگان اهل تميز / از ترس زنش رفت زير ميز !
ميازار موری که دانه کش است / که شلوار زيرش بدون کش است !
تو کز محنت ديگران بی غمی / بخور جای من جان من شلغمی !
تو نيکی ميکن و در دجله انداز / خودم شيرجه ميرم درش ميارم !
وقتي كسي دست به سياه و سفيد نميزند، حتما مارگزيده است!
«برگ سبز»ي است تحفهاي در «كيش»!
مامورم و مغرور!
ما هنوز اندرخم خميازهايم!
مرد آن است كه در كشاكش دهر / شنگ ژيرين آشيا باشد!
حرف «بيحساب» جواب ندارد!
در «طنز» لذتي است كه در «اسكناس» نيست!
كار را كه كرد؟ آنكه حرام!!! كرد!
مشكلي نيست كه آسانسور نشود / مرد آن است كه سانسور نشود!
ايميل فدايت شوم كه برايت نفرستادن!
مگه «فرمول» علف خرسه!
حرف «زن» يكي است!
«ازدواج» اشكنك دارد، سرشكستنك دارد!
با هر دستي بدهي، با همان دست هم به سر خودت ميزني!
خياط رو از نخش ميشناسن، راننده آژانس رو از زاويه آيينهاش!
حلواي نقد بهتر از حلواي نسيه است!
حرفه و مردش!
شغال زرد برادر سگ راه راهه!
توبه گرگ، بي طمع نيست!
دست پيش رو ميگيره، كه دندون اسب پيشكشي رو نشمره!
موش تو سوراخ نميرفت، دندون اسب پيشكشي رو ميشمره!
بايد دندون اسب پيشكشي زير نيم كاسه باشد!
ديوار موش داره، موش هم دندون اسب پيشكشي رو ميشمره!
ديگ به دندون اسب پيشكشي ميگه، شام و ناهار هيچي!
يه مو از دندون! اسب پيشكشي ميكنه، سراغ خونه كدخدا رو هم ميگيره!
آشپز كه دوتاشد، دندون اسب پيشكشي... (ديگه كم آوردم...!)
خواستگاری خر
خری آمد بسوی مادر خویش
بگفت: مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری
اگر تو بچه ات را دوست داری
خر مادر بگفت ای پسر جان
تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بین این همه خرهای خوشگل
یکی را کن نشان چون نیست مشکل
خرک از شادمانی جفتکی زد
کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت مادر به قربان نگاهت
به قربان دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من
به زیبایی نباشد مثل او زن
بگفت مادر، برو پالان به تن کن
برو اکنون بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه
شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش
به افسار طلا با پول نقدش
خریداری نمودند یک طویله
همانطوری که رسم است در قبیله
خر عاقد کتاب خود گشایید
وصال عقد ایشان را نمایید
دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟
به عقد این خر خوشتیپ درآیی؟
یکی از حضار بگفت به خنده
عروس خانم به گل چیدن برفته
برای بار سوم خر بپرسید
که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند
به یونجه کام خود شیرین نمودند
به امید خوشی و شادمانی
برای این دو خر در زندگانی
بر گرفته از ام26
ز ناشناس
شرمنده از آنم که نباشم به سرایم
تا با تو سلام و علیکی بنمایم
گر لطف کنی و پیغامی گذاری
پاسخ دهم ای دوست به محضی که بیایم
ز حافظ
رفته ام بیرون من از کاشانه خود، غم مخور
تا مگر بینم رخ جانانه خود، غم مخور
بشنوی پاسخ ز حافظ گر بگذاری پیام
آن زمان کو باز گردد خانه خود، غم مخور
ز سعدی
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده استم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم
ز خیام
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از ما یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه، پاسخت خواهم داد
ز فردوسی
نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا برآید بلند آفتاب
ز مولانا
بهر سماع از خانه ام، رفتم برون رقصان شوم
شوری بر انگیزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
بر گو به من پیغام خود، هم نمره هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم
