گفته های نسل سومی ها بعد از دیدار منطقه جنگی
آسمانيها
سلام، حالت چطور است. اين روزها هوايت را کردهام. ميدانم خوبي، ولي نميدانم چرا تو و دوستانت حالي از من نميپرسيد؟ ما هم به لطف شما خوبيم، هنوز هم خيلي با شما غريبه نشدهايم ديروز آمده بودم سر مزارت، حسين هم آمده بود خيلي حرف زديم حسين قطره قطره اب ميشد و ميريخت روي قبرت، خيلي از شما شاکي بود. پاي مصنوعياش را گرفته بود توي دستش و در حاليکه اشک ميريخت رو به عکس دستهجمعي شما نگاه ميکرد و ميگفت:«يا پاي خودم را پس بدهيد يا مرا با خود....» بچههاي پايگاه خيلي از شما گله دارند حق هم دارند، چون اگر شما هم مثل همهي آدمهايي که مردند و رفتند، ميمرديد خيالي نبود ولي اينجا همه باور دارند شما زندهايد پس دور از انصاف است سالي يکبار هم شده سري به ما نزنيد داداش! ميکردم خيلي به شما نزديک هستم بچهها هرکس مشغول به کاري بودند يکي نامه مينوشت يکي دعا مي خواند يکي ... من هم براي شما يک نامه نوشتم و انداختم توي شط اميدوارم که به دستتايادت هست گفته بودي از جبهه برايت چند ترکش و پوکه ميآوردم بابا! اي وا ....اصلاً فکر نميکردم يادت بماند ولي وقتي ساک و بقيهي وسايلت را به خانه آوردند اول چيزي که حواسم را به خودش جلب کرد همان ترکش و پوکه بود شب عيد از طرف مدرسه آمده بوديم شلمچه عجب جايي بود در آنجا احساس مي کردم خيلي به شما نزديک هستم بچه ها هرکس مشغول به کاري بودند يکي نامه مي نوشت يکي دعا مي خواند يکي .... من هم براي شما نامه نوشتم و انداختم توي شط اميدوارم که به دستتان برسد و جوابش را به من بدهيد منتظر مي مانم به اروندکنار که رسيديم دنيا توي سرم خراب شد هنوز يک ربع نميشد که رسيده بوديم يکي از بچهها که نابينا هم بود افتاد روي خاک و شروع کرد به گريه کردن خودش مي گفت که هيچوقت پدرش را نديده است ولي دوست دارد که حتي يکبار هم که شده با او از نزديک حرف بزند و به صورتش نگاه کند ميگفت پدرش را کنار اروند ديده است و با او صحبت کرده است خيلي به او حسودي کردم او با اينکه چشم نداشت، توانسته بود پدرش را ببيند اما من با اينکه چشم داشتم نتوانسته بودم شما را ببينم ياد دخترت مرواريد افتادم خيلي باهوش است، تو را ميشناسد حتي عکسهاي دوران بچگيات را هم مي داند اين چه سري است خدا ميداند! خلاصه، خيلي حرف زدم نميخواهم زياد مزاحمت شوم کمکم دارم به اين نتيجه ميرسم که شما آسمانيها وقت اين را نداريد که به زمين بياييد و حرف من را گوش دهيد، خدا کند دستم به پاي شما که به دامن انبياء چنگ زديد، برسد.
منبع: ماهنامه سبزسرخ شماره 14
راوي: عبدالرضا عباسپور
3333333333333
رؤياي صادقه
کاروان زيارتي خواهران دانشآموز يزد موقع بازگشت از مناطق عملياتي جنوب بدون هماهنگي به پادگان آموزشي آباده رفت تا کمي استراحت کنند. با آنکه هيچکس از اين تصميم اطلاع نداشت اما هنگام ورود به پادگان متوجه شديم کارکنان آنجا آمادگي قبلي داشتهاند. همه چيز براي پذيرايي آماده بود. حتي پاسدارها وسربازها به استقبال آمدند و پتويي را هم جلوي پاي زائران پهن کرده بودند. آنها از خواهران دانشآموز خواستند تا موقع ورود با کفش از روي پتو رد شوند. ميگفتند:«دستور سردار فتوحي است» به نزد سردار رفتيم و با اصرار از ايشان علت را جويا شديم. ايشان به ناچار گفتند:«ديشب توي خواب مهمانان بزرگواري را ديدم که از زيارت کربلا و از پيش حضرت زهرا (س) آمدند.در خواب از من خواستند قدر قدم آنها را بدانم و به استقبالشان بروم» يکي پرسيد:«سردار اين پتو را ديگر براي چه پهن کرديد؟ اقاي فتوحي سرش را پائين انداخت صورتش قرمز شده بود، با ناراحتي گفت:«پتو مال خودم است ميخواهم از خاک پاک زائران کربلا متبرک شود».
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
سوغات
جمعيت زيادي در خيابانهاي مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعي از دوستانم به هتل برگشتيم در بين راه فردي جلويم را گرفت و پرسيد:«شما ايراني هستيد؟» گفتم:«بله»، گفت:« بسيجي؟» نگاهي به چفيه دور گردنم انداختم و پاسخ دادم:«بله امرتان را بفرمائيد» مرد لبخندي زد و دستش را روي شانهام گذاشت و گفت:«من از مسلمانان کشور آلمان هستم». وقتي عازم عربستان بودم چند نفر از دوستانم براي بدرقه آمده بودند به آنان گفتم از من سوغاتي چي ميخواهيد؟ گفتند:«وقتي به عربستان رفتي برو پيش زائران ايراني در ميان آنها عدهاي بسيجي و رزمنده هستند.آنها را پيدا کن بهترين سوغاتي براي ماست.» همان روز کلي از خاطرات جنگ برايش گفتم:«هنگام خداحافظي نيز نشاني قرارگاه راهيان نور خوزستان را به او دادم يک سال بعد آن مرد به همراه 50 نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک براي ساير دوستان خود به آلمان برد.
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوي: علي زماني
3333333333333
شهداء من
عيد نوروز بود، کاروانهاي زيادي براي بازديد از جبههها عازم کربلاي جنوب شده بودند عصر يکي از روزها در محوطه صبحگاه دوکوهه قدم ميزدم که خانمي جلويم را گرفت شروع کرد به صحبت معلوم بود که حسابي منقلب شده، گريه امانش نميداد کلمات را بريده بريده ادا ميکرد. از دست خود و دوستانش شاکي بود. ميگفت:من و رفقايم براي تفريح آمده بوديم جنوب... ناخواسته به اينجا کشيده شدم.حال و هواي اينجا طور ديگري است... به خدا از اين جا که برگردم ديگر آن زن قبلي نيستم. ميدانم حتم جهنم است. اما قول ميدهم توبه کنم. من زن بدي بودم ...زن روي زمين نشست و زار زد. من به آهستگي از او فاصله گرفتم. اما صدايش را هنوز ميشنيدم که ميگفت:«آي شهدا... غلط کردم...».
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
شيعه
کارواني از خواهران دانشجوي زاهدان وارد مناطق عملياتي خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، عنوان راوي همراهي کنم، ابتدا به دشت عباس رفتيم، بعد در تنگهي چزابه توقف کرديم. کاروان حال و هواي عجيبي داشت وقتي از حماسهها و مظلوميتهاي شهداي چزابه برايشان تعريف ميکردم صداي گريه و زاريشان طوري بود که انگار با چشم خود شهادت عزيزانشان را ميبينند. صحبتهايم که تمام شد، گوشهاي رفتم. حال و هواي آن ها روي من هم تأثير گذاشت. احساس ميکردم من هم تازه به اين سرزمين پا گذاشتهام، برايم تازهگي داشت. در فکر بودم که يکي از خواهران دانشجو آمد و در حالي که سعي ميکرد متوجه اشکهايش نشوم گفت:«حاج آقا من اشتباه کردم پايم را اينجا گذاشتم». گفتم:«چه طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شديد؟» با صداي لرزانش حرفم را بريد و گفت:«آخر من سني مذهب هستم» تازه منظورش را فهميدم خنديدم گفتم:«دخترم اشتباه ميکني. شهدا متعلق به همه هستند اين سرزمين هم براي تمام انسانهاي آزاده جا دارد.» دختر کمي مکث کرد و گفت:«من با راه و رسم شهدا خيلي فاصله دارم. دوست دارم شيعه شوم، اما ميترسم که خانواده من را بيرون کنند. براي همين من با شهداي چزابه عهد بستم که در دل به ولايت اميرمؤمنان(ع) ايمان بياورم و اعمال شيعيان را مخفيانه انجام دهم.» از آنها خواستم در اين راه کمکم کنند. نميدانم حرفهايش را تمام کرد يا نه گفتم:«دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنيد انشاالله شهداء نيز کمکتان خواهند کرد. سعي کنيد هميشه به ياد شهدا باشيد».مدتي گذشت يک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامهاي را برايم آوردند. وقتي آنرا باز کردم، ديدم از همان دخترخانم بلوچستاني است. نوشته بود:«حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانوادهام نيز شيعه شوند».
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوي: غلامرضا احمدي
3333333333333
تصوير عشق
شهيد حسني از دانشجويان دانشگاه صنعتي اصفهان بود. او توي يکي از مناطق عملياتي فرمانده محور بود. در همان روز بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد. شدت انفجار، به حدي بود که از بدنش فقط سر و دو پا باقي ماند. بعد از جنگ توي شلمچه عکسي از بدن سوختهي او، براي مشاهده بازديدکنندگان نصب شد بيش از چهارهزار نامه از طرف زائران شلمچه براي آن شهيد نوشته شد. دختر خانمي نوشته بود:«من يک جوان رپي هستم، اهل نماز نيستم چادر را براي اولين بار در اين سفر به سر کردم... رپ بودم اما ديگر نيستم به شهيدان قول دادم که انشاالله نمازم ترک نشود و چادرم را برندارم....
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
حضور سرخ
وارد خوزستان که شدم احساس کردم ميتوانم برادر شهيدم را زيارت کنم تا اينکه ديشب او به خوابم آمد. در خواب، او در کنار مقام معظم رهبري ايستاده بود. از برادرم- که چند سال پيش پارههاي پيکرش را گروه تفحص پيدا کرده بودند پرسيدم:«مگر تو شهيد نشدي؟ پس براي چه دوباره آمدي؟» برادرم با لبخند گفت:«بله حق با توست ولي کار ما هنوز تمام نشده، وقتي ديدم که رهبرمان ياور ميخواهد آمدم تا در کنارش باشم». از خواب که بيدار شدم به خودم گفتم:«شهداء با استخوانهاي درهم شکسته و نيم سوختهشان هم حاضر نيستند اسلام را تنها بگذارند... ولي ما چطور؟...»
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
برنامه فرزندان شهداء
در بعد از ظهر يکي از روزهاي نوروز 1380 گروهي از فرزندان شاهد دبيرستان دخترانه شهرستان ساري از استان مازندران براي بازيد مناطق عملياتي جنوب وارد منطقهي عملياتي والفجر 8 (اروندرود) شدند و درخواست کردند که نماز جماعت مغرب و عشاء را در محمل يادمان شهداي گمنام باشند. برادران لشگر 25 کربلا درخواست آنها را پذيرفتند. بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشا در حسينيه صحرايي لشگر، من طبق معمول براي عرض خيرمقدم و چند دقيقه صحبت پشت ميکروفون قرار گرفتم. از همان ابتداي مراسم صداي گريه و ضجه فرزندان شهدا بلند شد و يک وضع عجيبي بوجود آمد. چند نفر به سمت اروندرود رفتند. صحبتم را قطع کردم. پزشک همراه ما که خودش هم از فرزندان شهدا بود ضمن اعتراض به من گفت اجازه بدهيد من آنها را ساکت کنم گفتم بفرماييد هنوز بسم الله الرحمن الرحيم ايشان تمام نشده بود که بغضش ترکيد و صداي هقهق گريهاش فضاي حسينيه را پر کرد و وضع بدتر شد. خيلي نگران شديم و با توسل به ائمه معصومين بچهها ساکت شدند ساعتي بعد هديهي ناقابلي تقديم آنها کرديم و آن ها منطقه را ترک کردند. در همان شب با حالتي مضطرب و نگران در اين فکر بودم که چرا اين طور شد. به راستي وظيفه ما موقع حضور يادگاران شهدا در مشهد شهيران چيست؟ در نهايت براي تعيين تکليف متوسل به شهدا شدم. در همان شب شهيد بزرگواري به خوابم آمد و فرمود:«هروقت فرزندان ما به اينجا آمدند شما چيزي نگوييد فقط امکانات را آماده کنيد و در اختيارشان بگذاريد و اجازه بدهيد خودشان برنامه داشته باشند. از آن روز به بعد برنامه را خود فرزندان شهيد اجرا کردند.
منبع: کتاب خاک و خاطره
راوي: محمدامين پوررکني
3333333333333
غلام مرتضي
همه چيز براي سفر آماده بود. اما مسئول اردو کمي دلواپس بود، يکي از اتوبوسها در آخرين لحظات خراب شد. چارهاي نبود بايد منتظر اتوبوس جديدي ميشديم. طولي نکشيد که اتوبوسي با دو راننده عليآقا و آقا غلام با حدود 40 يا 50 سال سن، رسيد. سيگاري به لب داشتند و زير چشمي ما را ميپاييدند. سبيلهايشان خيلي ديدني بود. در ميان راه هيچ صحبتي بين ما رد و بدل نشد. آقا غلام صاحب ماشين اهل مشهد بود. اما زياد اهل نماز و ... نبود تمام عشقش خانواده و ماشينش بود. وقتي به فکه رسيديم کنار مقتل شهيد آويني رفتيم. آقا غلام هم همراه ما آمد. بعد از صرف نهار به منطقه عملياتي فتحالمبين رفتيم. آقا غلام ساکت بود. پرسيدم:«چيزي شده؟» با آن صداي زمختش گفت:«هيچي».در منطقه عملياتي فتحالمبين به من گفت:«حاج آقا پياده که شديم، کارتان دارم بعد از نهار سراغش رفتم. گفت:«آقا رضا شما هم آن بو را احساس کرديد؟» با تعجب پرسيدم:«کدام بو!» نگاهش را به زمين دوخت و پاسخ داد:«نميدانم کي به خودش عطر زده بود عطري به اين خوشبويي نديدم پيش قتلگاه همان آقا سيد... من کنار شما ايستاده بودم» گفتم:«من که چيزي احساس نکردم.» آقا غلام کمي به فکر فرو رفت دستي به سبيلش کشيد و پرسيد:«اين يعني چه؟» لبخندي زدم و گفتم:«يعني اينکه شهدا دوستت دارند خوش به حالت آقا غلام آنها به تو نظر کردند، اما آقا غلام منظورم را نفهميد. در اهواز براي اولين بار نماز خواندن او را ديدم حال و هواي او در شلمچه به اوج خود رسيد. با پاي برهنه توي گلها ميرفت. انگار چيزي را گم کرده باشد دور خودش ميچرخيد زيارت عاشورا که خوانده شد روي گلها نشست و زار زد.
بچهها که سوار شدند کف اتوبوس پر از گل شد. قيافهي آقا غلام برايم از همه چيز ديدنيتر بود او بر خلاف هميشه ناراحت نشد. موقع بازگشت به خرمشهر ما را به مقر گروه تفحص لشگر 31 عاشورا دعوت کردند. پيکر چند تا از شهداء را که تازه پيدا کرده بودند در نمازخانه در معرض بازديد عموم قرار دادند غروب دلگير خوزستان و صداي شيون و زاري بچهها آقا غلام را به شدت متأثر کرد. بعد از سفر به من گفت:«آقا رضا کمکم ميکني؟ ميخواهم توبه کنم به مشهد که برگردم اولين کارم اين است که خانوادهام را بردارم و بياورم جنوب به آنها ميگويم قصد دارم طور ديگري زندگي کنم».مدتي بعد آقا غلام ماشيناش را فروخت و راننده شهرداري شد. سالها بعد که او را ديدم با مهرباني گفت:«اين طور بيشتر ميتوانم درمشهد بمانم و به حرم بروم».
منبع: کتاب خاک و خاطره
3333333333333
عاشقان قصه آنجا گفتند